یک شهید، یک خاطره
تبسمی از درد
مریم عرفانیان
ایام ماه مبارک رمضان بود. یک روز قدیر به دلدردی شدید دچار شد، طوری که از درد روی زمین پهلوبهپهلو میشد. برایش داروی خانگی آوردم و به دستش دادم تا بخورد؛ قبول نکرد!
- با این دارو حتماً خوب میشی...
هر چه اصرار کردم نخورد و تا اذان مغرب صبر کرد. دردش بیتابم میکرد، برای همین گفتم: «چرا روزهت رو باز نمیکنی؟»
تبسمی از درد روی لبهای خشکیدهاش نشست.
- نیم ساعت بیشتر تا افطار نمونده، اون وقت من روزهام رو بخورم؟
چشمهای نگرانم را که دید ادامه داد: «از دلدرد که انسان طوری نمیشه...» بااینکه درد داشت، با حرفهایش مرا آرام کرد.
بعد از افطار، داروی خانگی را برایش آوردم و حالش بهتر شد...
بر اساس خاطرهای از شهید قدیر برسلانی
راوی: عذرا مشهدی، همسر شهید